سیاه
کاغذ های سفید را از کیفش بیرون کشید و کیفش را روی زمین انداخت. به سرعت به سمت میزش که گوشه اتاق بود رفت و صندلی را عقب کشید. پشتی صندلی به دیوار گچی برخورد کرد و کمی گچ رو زمین ریخت.
روی صندلی نشست. قلمش را در دست گرفت و شروع به نوشتن کرد.
موضوعی نداشت، فقط نوشت.
هرچیزی را که میتوانست نوشت، هرچیزی که توی مغزش بود را روی کاغذ ریخت. انگار هرلحظه گلولهایی به مغزش برخورد میکرد و محتویات مغزش روی کاغذ میپاشید.
درد دستش را نادید گرفت، خط به خط و کاغذ پشت کاغذ پر کرد و به گوشهایی از میز هل داد.
میز پرشده بود، قلم دیگر توان نوشتن و ماندن در دستش را نداشت.
میلرزید، ولی باید مینوشت. باید تمام میشد، باید حرف میزد، باید تمیز میکرد کوچه پس کوچه های مغزش را.
باید هایش را نوشت، از چشمهایش نوشت، از لبخندش، از کت آبی معروفش، از همه چیزش.
نوشت و نوشت و نوشت. وقتی خط های کاغذی را تماماً پر میکرد، بی معطلی به سراغ بعدی میرفت، حالا دیگر به غلط های املایی و دستوریش هم توجهی نداشت. قلمش شکست، مهم نبود، هرچیزی نداشته باشد در کشوی میزش قلم زیاد دارد. این نشد خب بعدی.
باز هم نوشت، از اسمان نوشت، از نوشتنش نوشت، از میز و دفترش نوشت، از کیفی که با دهانی باز از گوشه اتاق به او خیره شده بود هم نوشت، از نفس کشیدنش، از آهنگایی که گوش داده بود، از قدم زدنش هم نوشت.
خسته شدهبود، از خستگیش هم نوشت.
دیگر چشم هایش خط هارا جابه جا میدیدند، یا یکی درمیان مینوشت، یا روی یک خط دوبار مینوشت، گاهی وقتهاهم کج میشد، سقوط میکرد و اوج میگرفت، ولی بازهم مهم نبود، باید مینوشت و همین کار را کرد. نوشت و نوشت، بعضی از کاغذ ها زیر دستش پاره و سوراخ میشدند، از آن ها هم نوشت. از مرگشان که چقدر زیبا بود. از حسرت هایش نوشت، از تو نوشت.
خسته شد، توان نداشت.
قرمزی چشمهایش را میدید !
بلند شد، قلم را پرت کرد کاغذ هارا زیر دستش جمع کرد، قوطی جوهر را از درون کشو در آورد و روی کاغذ ها خالی کرد. با دستش قشنگ سیاهشان کرد. دیوار گچی زخمی هم سیاه شد.
تمام کاغذهارا جوهری کرد و میز را هم مورد عنایت قرار داد. لباس هایش سیاه شده بود. دستش تا بالاتر از مچ سیاه بود. دست جوهری و سیاهش را روی صورتش کشید.
سیاهِ سیاه که شد از پنجره به بیرون نگاه کرد. آنجاهم سیاه بود. حالا خودش هم شب شده بود. خوابش میآمد.
روی تختش دراز کشید و به این فکر کرد که فرداهم باید بنویسد.